بیتل

مشخصات بلاگ
بیتل

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه آرزوی یک دانه» ثبت شده است

داستان,داستان کوتاه,داستان آرزوی دانه کوچک

دانه کوچک بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.

دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می‌گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می‌انداخت و گاهی فریاد می‌زد و می‌گفت:

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۴۶